✍️نفیسه محمدی | میرزا مشغول صحبت با رئیس بانکی بود که به تازگی دخترش را در بیمارستان بستری کرده بود. نان تازه را از دستش گرفتم و گفتم: «بابا تو که کار داشتی واسه چی معطل نونوایی شدی؟ میگفتی خودم میگرفتم.» مرد شریف و بزرگواری بود و برای همه قابل احترام، دستهایش را شست و سر سفره کوچکی که روی میز انداخته بودم، نشست.
ـ نه دیگه مرده و قولش....